دریافت اطلاعات ...
 
روابط عمومی کانون وکلای دادگستری مرکز
جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

سیاست و قدرت در ایران
 
رحمان قهرمان پور، نویسنده، پژوهشگر ارشد روابط بین الملل و دانش آموخته دكترای علوم سیاسی از دانشگاه شهید بهشتی است.
رحمان قهرمان پور، نویسنده، پژوهشگر ارشد روابط بین الملل و دانش آموخته دكترای علوم سیاسی از دانشگاه شهید بهشتی است.

سیاست و قدرت در ایران

رحمان قهرمان پور، نویسنده، پژوهشگر ارشد روابط بین الملل و دانش آموخته دكترای علوم سیاسی از دانشگاه شهید بهشتی است. از او تاكنون آثاری در قالب كتاب و مقاله به چاپ رسیده كه مهم ترین آنها به این قرار است: هویت و سیاست خارجی در ایران و خاورمیانه، بازی انتخابات ریاست جمهوری: پیش بینی ناپذیری انتخابات در ایران و... . او در این گفت وگو، توسعه ایران را تا حدی به «لیبرال اتوكراسی در آلمان در زمان بیسمارك پیش از جنگ دوم جهانی» شبیه می داند. قهرمان پور میان دو سنخ «حاكمیت قانون از بالا» و «حاكمیت قانون برای همگان» تمایز می گذارد و پیش نیاز و مقدمه حاكمیت قانون برای همگان را حاكمیت قانون از بالا می داند. از منظر او، مقدمه مشروط كردن قدرت، در وهله اول، توافق سیاسی میان حكومت و نیروهای قوی شده سیاسی، اجتماعی و اقتصادی خواهد بود.

همان طور كه می دانید، در باب ساخت سیاسی ایران، تاكنون رهیافت هایی نظری از متفكرانی مانند ماركس، منتسكیو، وبر، ویتفوگل و... مطرح بوده و در فضای فكری ایران نیز مورد توجه قرار گرفته است. مطابق مفروضات این نظریات، به دلایل گوناگونی از جمله نقش دولت به عنوان بزرگ مالك، جامعه كم آب، سرزمین پهناور و پراكنده، عدم شكل گیری طبقات مستقل از حكومت و عدم شكل گیری فئودالیسم و...، مشروطه كردن قدرت در ایران با انسداد مواجه می شود. ارزیابی شما در باره این نظریات و نتیجه حاصل از آنها چیست؟

از زمانی كه این نظریات مطرح شده است، زمان زیادی می گذرد. رویكرد شرق شناسی ادوارد سعید یا رویكردهای پست مدرن، انتقادی و پسااستعمارگرایی، پس از نظریات ماركس و ویتفوگل مطرح شده و این نظریه ها را به تفصیل نقد كرده و نشان داده اند نظریه پردازان قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم شناخت دقیقی از وضعیت كشورهای خاورمیانه یا كشورهای شرقی نداشته اند و اساسا مفهوم شرق و غرب، یك دوآلیسم و دوگانه انگاری بود كه از نگاه اروپامحور به جهان ناشی می شد. تصور می شد اروپا قلب جهان است. اغلب این متفكران از زاویه خرد و عقل ظهوركرده در اروپا در یك مقطع تاریخی خاص به جهان می نگریستند و براساس منطق تكامل گرایی برگرفته از علوم تجربی و مخصوصا زیست شناسی تصور می كردند جامعه بشری و عقل هم باید همین مسیر را در همه كشورها طی كند؛ برای مثال درباره چین، نظریه پردازانی معتقد بودند چین نمی تواند توسعه خود را ادامه دهد، به این دلیل كه مسیر توسعه را همان مسیری می دانستند كه غرب طی كرده بود و می گفتند این كشور در مسیر توسعه خود حتما با اعتراض و شورش اجتماعی مواجه شده و ناگزیر از بازكردن فضای سیاسی كشور خواهد بود. در پرتو نظریات جدید ما متوجه شده ایم كه شناخت نظریه پردازانی چون ماركس، وبر، ویتفوگل و... از جوامع غیرغربی محدود بوده، اطلاعات اندكی داشته اند و براساس سفرنامه هایی كه به رشته تحریر درمی آمده یا برداشت های كلی، به نتایجی رسیده بودند كه آن نتایج البته از توان توضیحی دقیقی برخوردار نبود. وضعیتی كه اكنون چین دارد، توسعه در شرق آسیا یا وضعیت اخیر تونس كه به سمت یك نظام دموكراتیك در حركت است، همگی خلاف پیش بینی نظریاتی است كه می خواهند به قول پست مدرن ها، با نوعی ذات انگاری اروپامحور، تحولات سایر جهان را توضیح دهند. چه در نگاه ماركس و چه در نگاه وبر، ذاتی برای شرق و ذاتی برای غرب وجود دارد كه در نتیجه آن شرق اساسا دموكراسی پذیر، قانون پذیر و حتی سوسیالیسم پذیر نیست كمااینكه ماركس پیش از انقلاب اكتبر 1917 در شوروی گفته بود این كشور آمادگی انقلاب كمونیستی را ندارد اما اتفاقاتی كه در چند دهه گذشته در شرق پدید آمده، به خصوص ظهور دموكراسی ها در كشورهایی همچون اندونزی، مالزی، فیلیپین، آفریقای جنوبی، تركیه و... نشان داد كه انتقاد پست مدرن ها به نظریات ماركس، ویتفوگل و دیگران از این نظر كه می گفتند این نظریات ذات انگار هستند، درست بود. پس بر دو نكته باید انگشت تأكید بگذارم. این نظریه پردازان با وجود اینكه اطلاعات خوب و دست اولی در مورد كشورهای اروپایی داشتند، اما در مورد كشورهای شرقی و سرزمین های خارج از اروپا و غرب، اطلاعات ارزشمندی نداشتند و بر اساس داده های اندك خود، نظریه پردازی كردند. نكته دوم اینكه اغلب این نظریه پردازان همان گونه كه پست مدرن ها می گفتند، قائل به نوعی ذات انگاری بودند؛ یعنی ذاتی را برای شرق در نظر می گرفتند و می گفتند آن ذات، اصلاح نشدنی است. یكی از خصایص ذاتی كه برای ما شرقی ها برمی شمردند، غیرعقلانی و احساسی بودن بود و می گفتند شرقی ها عمدتا جوامعی هستند كه به دلیل ضعف عقلانیت-آن گونه كه وبر می گفت- یا ضعف در نیروهای محدودكننده نظام سرمایه داری-آن گونه كه ماركس می گفت- لیاقت و شایستگی دموكراسی را ندارند؛ اما تحولاتی كه در چند دهه گذشته اتفاق افتاده، ضعف بنیادین چنین نظریاتی را علنی كرده است.

اگر موافق باشید كمی جزئی تر به برخی از این نظریات بپردازیم. ماركس دولت را مالك ابزار تولید می دانست و معتقد بود كه فئودالیسم آن گونه كه در اروپا سر زد، در شرق پدید نیامد. یا منتسكیو، سرزمین های پهناور را برای جوامع شرقی قرین استبداد و ظهور نوعی امپراتوری می داند. شما به این موارد و سایر مواردی از این دست، چه نقدهای مشخصی را وارد می دانید؟ آیا این تحلیل ها، كاستی های مشخص و خلاف واقعی از جوامع شرقی دارند؟

ماركس بر این نظر بود كه دولت ابزاری در دستان نظام سرمایه داری است؛ اما این نظام سرمایه داری در كجا ظهور كرد؟ به طور مشخص در غرب. در ابتدا نظام سرمایه داری صنعتی بود و سپس چهره مالی -اطلاعاتی به خود گرفت؛ یعنی شكل سرمایه عوض شد. وقتی ماركس نیروهای تولید را تحلیل می كند، الگوی خود را از وقایع انگلستان قرن نوزدهم اخذ می كند. وقتی شیوه تولید آسیایی را مطرح می كند، ابتدا اروپایی را در نظر می آورد كه در جوش وخروش بوده و نیروهای تولید با نیروهای نظام سرمایه داری در تعارض اند و اهداف سوسیالیستی در پیش گرفته اند و آن را قرار می دهد و به قولی بهتر و باارزش تر و مترقی تر می داند. شبیه برخی علمای ایرانی و عرب كه در همان زمان معتقد بودند در غرب خبری نیست یا غرب در حال سقوط است.

وقتی ماركس به شرق می نگرد، می بینید كه خبری از این نیروهای جدید و بورژوازی و پرولتاریا و در كل جهان جدید نیست. وبر هم از زاویه ای دیگر می بیند كه بوروكراسی مدرن و اقشار در شرق بروز و ظهور بیرونی ندارند؛ یعنی با اینكه ماركس ماركسیست است و وبر لیبرالیست، اما هردو نتیجه می گیرند شرقی ها فاقد عقلانیت لازم برای توسعه، پیشرفت و آزادسازی نیروهای اجتماعی هستند. این فرض بنیادین ماركس و وبر اشتباه بوده است. در واقع ما، پدیده ای به نام عقلانیت غربی یا شرقی نداشته ایم و نداریم. در جایی به لحاظ تاریخی عقل بشری در شكل خاصی امكان ظهور پیدا می كند و همین عقل در جایی دیگر و در زمانی دیگر یا حتی مشابه به شكل متفاوتی ظهور می كند. اگر قرار بود فرض بنیادین ماركس و وبر درباره شرق درست باشد هر گز نمی توانستیم شاهد ظهور دموكراسی در هند یا آفریقای جنوبی باشیم.

عقلانیت چیزی است كه در بسیاری از جاها می تواند بسط پیدا كند؛ از چین گرفته تا آفریقا، آمریكای لاتین و ... اما این نظریه پردازان بر این نظر بودند كه توسعه به مفهوم لیبرالیستی یا ماركسیستی، در خود غرب اتفاق خواهد افتاد. اختلاف تروتسكیست ها با لنین این بود كه آنها می گفتند روسیه با توجه به تعالیم و آموزه های ماركس آماده انقلاب ماركسیستی نیست و باید مراحلی را طی كند و طبقات كارگری به خودآگاهی برسند و انقلاب راه انداخته و جامعه سوسیالیستی برپا كنند؛ اما لنین می گفت روسیه آماده انقلاب است. همین مرحله بندی برای انقلاب كمونیستی را به شكل دیگری در جناح لیبرال فكری می بینیم كه می گوید توسعه در شرق مراحل متعددی دارد كه بدون طی آنها توسعه رخ نمی دهد.

منتسكیو نیز علاقه ویژه ای به آرمان شهری داشت كه در آن از اختلافات مدرنیته اثری نباشد و در آن انسان ها در صلح و آرامش زندگی كنند. او برخلاف بسیاری از نظریه پردازان غربی، معتقد بود كه شرق، آن عالمی است كه می توان گم شده ای را در آن یافت؛ اما منتسكیو نیز نظر به سرزمین های سترگ و بیابان های بزرگ داشت و آن را دلالتی بر استبدادی بودن جوامع شرقی می دانست. ارتباط جغرافیا و سیاست از زمان ارسطو به این سو همواره مطرح بوده، اما نظریات مبتنی بر جغرافیا نیز امروزه زیر سؤال رفته است؛ برای مثال، بر اساس این نظریات، دموكراسی در جایی مانند اندونزی نمی توانسته امكان رشد داشته باشد، چراكه تعدادی جزیره جدا از هم بوده كه به هم پیوستگی سرزمینی ندارند. حال آنكه با اطلاعات جدیدی كه در اختیار داریم، مصادیقی وجود دارد كه شواهد دیگری را تأیید می كند. فوكویاما در كتاب نظم و زوال سیاسی به موارد نقض این نظریات اشاره كرده است. برای مثال كارائیب را شرح می دهد كه در آنجا، هائیتی در كنار دومینیكن واقع شده است. هائیتی، دچار فقر و فلاكت و ... است، حال آنكه دومینیكن از وضعیتی دموكراتیك برخوردار است. فوكویاما نتیجه می گیرد كه وضعیت توسعه نیافتگی نمی تواند معلول و محكوم شكل جغرافیایی یك سرزمین باشد، بلكه اجماع نظر نخبگان است كه تعیین می كند یك كشور به سمت دموكراسی در حركت باشد یا نباشد و توسعه بیابد یا نه؟ حرفی كه سریع القلم سال های قبل در ایران همواره بر آن تأكید داشت یا مثلا مورد سنگاپور را داریم كه یك دولت شهر با كمترین منابع ممكن توسعه پیدا كرده است؛ بنابراین نظریه های جغرافیایی از نوع منتسكیو و ویتفوگل نیز در بحث توسعه امروزه موضوعیت ندارند.

با توجه به نكاتی كه گفتید، اگر شما قائل به مشروط كردن قدرت در ایران باشید، چه ادله دیگری را در نفی این نظریات و طرح امكان مشروط كردن قدرت در ایران می توان مطرح كرد؟

در باب مشروط كردن قدرت، نوعی بدفهمی در ایران شكل گرفته است كه ریشه های زیادی دارد. از كتاب درخشش های تیره آرامش دوستدار تا دیدگاه های فردید و سیدجواد طباطبایی، حسین آبادیان و برخی دیگر. همه این افراد نوعی اندیشه محوری را در ایران رواج داده اند و ادعا كرده اند فهم درستی از مدرنیته در ایران از زمان شكل نگرفته و هر زمان این فهم درست شكل بگیرد زمینه برای گذار از وضعیت نه مدرن نه سنتی فراهم خواهد شد. آنها هم مثل برخی نظریه پردازان اوایل قرن بیستم به دوگانه سنتی-مدرن یا شرق و غرب معتقدند. فردید و حتی شایگان متقدم هم به آسیا در برابر غرب معتقد بودند.

زمانی خود آقای سروش هم این باور را بسط می داد؛ اما چون اهل مطالعه بود و هست، از این نظرِ خودش فاصله گرفت. در دهه های 1370 و 1380 تصوری ایجاد شده بود مبنی بر اینكه اگر اندیشه درست شكل بگیرد، مشروطیت نیز در پی آن شكل خواهد گرفت. آقای طباطبایی همه فعالان مشروطه را متهم می كند كه هیچ فهمی از مشروطه نداشته اند؛ آقای آبادیان هم همین كار را انجام می دهد. پرسش این است كه آیا در انگلستان قرن هجدهم همه كسانی كه به دنبال مشروطیت بودند، نظریه پرداز بودند؟ خیر. اساسا برای ایجاد یك حركت اجتماعی مانند دموكراتیزاسیون، حاكمیت قانون و... اصل تئوری پردازی نیست. در جاهایی مانند سنگاپور، تركیه، مالزی و... كدام نظریه مشخص وجود دارد كه بگوییم بعد از آنكه آن تئوری اتفاق افتاد، توسعه نیز رخ داد و پدید آمد. توسعه بیش از آنكه تابع اندیشه باشد، تابع نیروهای سیاسی موجود در جامعه است. به تعبیر دقیق تر، تابع نیروهای سیاسی- اجتماعی موجود است. اگر مشروطیت در ایران شكست می خورد، به خاطر این نیست كه ملكم خان برداشت دقیقی از مشروطه ندارد یا میرزا یوسف مستشارالدوله تبریزی به نحوی دیگر می اندیشد. خیر، اساسا بحث اندیشگی در میان نیست، بلكه مشروطه به این خاطر پیش نمی رود كه نیروهای سیاسی- اجتماعی كه در پیشبرد مشروطیت منافع داشته باشند، شكل نمی گیرند. شما همین مورد را با دوره ترقی در آمریكای قرن هجدهم مقایسه كنید. چه اتفاقی می افتد كه در آمریكا پدیده حامی پروری از میان می رود؟ ائتلافی از حقوق دانان، كشاورزان و پزشكان شكل می گیرد كه مخالف دادن امتیازات به افراد خاص و تبعیض در استخدام های دولتی هستند؛ بنابراین این نیروهای سیاسی-اجتماعی اند كه حاكمیت قانون ایجاد می كنند و بحث كژفهمی و عدم وجود نظریه مطرح نیست. كسی كه در صحنه سیاسی فعالیت می كند، لزوما نباید نظریه پرداز سیاسی باشد. این فهم از مشروطیت به تعبیر دقیق میرسپاسی برگرفته از تجربه آلمان است. آلمانی كه با وجود انواع نظریه پردازان برجسته در قرن بیستم گرفتار غول فاشیسم شد. آلمان در برقراری حاكمیت قانون و مشروطه كردن قدرت مسیر به مراتب طولانی تر و سخت تری را در قیاس با آمریكا و انگلیس طی كرد. در آمریكا سنت مسلط پراگماتیستی باعث می شد نتیجه گرایی خیلی اهمیت داشته باشد. پس مشروطه كردن قدرت معطل ظهور یك نظریه نیست، معطل ظهور و همسویی و ائتلاف نیروهایی است كه در مقیدكردن دولت منفعت داشته باشند. وقتی نیروی اقتصادی یا بورژوازی یا طبقه متوسط شهری یا بخش نیمه خصوصی در جایی مثل ایران وابسته پول نفت است، چطور می تواند در مشروطه كردن قدرت منفعت داشته باشد. او هم انشعابی به لوله نفت بزرگ و اصلی زده و از این طریق قدرت خود را افزایش می دهد.

پس چرا دنبال حاكمیت قانون برود؟

افرادی هستند كه پول و قدرت مالی دارند. وقتی این افراد با نیروهای سیاسی پیوند بخورند و منفعت مشتركی در مقیدكردن قدرت داشته باشند، در واقع ائتلافی را شكل می دهند كه آن ائتلاف در پیشبرد مشروطیت منافع دارد؛ اما در ایران این ائتلاف برای مشروط كردن قدرت و اعمال حاكمیت قانون در زمان مشروطه شكل نگرفت و پس از آن نیز رضاشاه بر سر كار آمد و بساط مشروطیت را جمع كرد. ما پدیده منحصربه فردی نیستیم، این ائتلاف ممكن است در جاهایی شكل بگیرد و در جاهایی نیز شكل نگیرد؛ برای مثال در تركیه در دهه 1980، ائتلافی بر سر نئولیبرالیسم شكل گرفت و نتیجه آن نیز اجرای سیاست های بازار در دوره تورگوت اوزال بود. در دهه 90 این ائتلاف فروپاشید و مجددا این ائتلاف در 2000 شكل گرفت؛ بنابراین مسئله دموكراتیزاسیون و مشروط كردن قدرت، جلو رفت. می خواهم بگویم كه مؤلفه اساسی، شكل گیری ائتلافی از نیروهای سیاسی- اجتماعی است كه در پیشبرد قانون منافع عینی داشته باشند. مسئله این نبوده كه فهمی از مدرنیته نداشته ایم یا در آستانه مدرنیته بوده ایم و مجددا عقب نشینی كرده ایم. ریچارد رورتی در كتاب اولویت دموكراسی بر فلسفه می گوید شما برای اینكه دموكراسی را به پیش ببرید، به نظریه خوب نیاز ندارید، بلكه همین كه مردم با كلیات دموكراسی آشنا باشند، كفایت می كند. مسئله اصلی شما، شكل دهی به ائتلافی از نیروهای سیاسی و اجتماعی است كه دموكراسی منافع آنها را تأمین كند؛ بنابراین مسئله ما در روند مشروط كردن قدرت این نبوده كه 10 نظریه پرداز جهانی داشته باشیم كه به ما بگویند حاكمیت قانون چیست؟ همین كه مردم با كلیات حاكمیت قانون و مشروطه آشنا باشند، كافی است.

مهم این است كه این طرح اولیه در جامعه پشتیبانان عینی داشته باشد، نیروهای سیاسی-اجتماعی حول پیشبرد چنین اندیشه ای شكل بگیرند، منافعشان گره بخورد و قدرت را مشروط كنند؛ بنابراین مشروط كردن قدرت در ایران دچار امتناع نیست و اساسا این مفهوم گمراه كننده ای است. آقای برنارد لوئیس می گفت كشورهای خاورمیانه مستعد دموكراسی نیستند و تا وقتی اسلام هست، دموكراسی نخواهد بود یا آقای آرامش دوستدار می گوید هرجا كه تفكر دینی باشد، با امتناع تفكر مواجهیم؛ اما این بحث ها در دنیای امروز محل اشكال جدی روشی و علمی است.

به نظر می رسد تجربه مشروط كردن قدرت در ایران از نهضت مشروطه تا كودتای سوم اسفند 1299، از نهضت ملی شدن نفت تا كودتای 1332 و از انقلاب تا تجربه دوم خرداد و سال 88، دائما به تعویق می افتد؛ نظر شما دراین باره چیست؟

به تعویق نمی افتد. ما مانند برخی كشورها دچار نوعی استثناگرایی هستیم، فكر می كنیم ملت خیلی باهوش و منحصربه فردی هستیم و به همین خاطر نیز محق بوده ایم كه 200 سال زودتر از بریتانیایی ها صاحب دموكراسی شویم. این استثناگرایی و فهم فرهنگی است كه من با آن موافق نیستم. به قول منتقدی، وقتی شعرا نظریه پرداز شوند و درباره دموكراسی، توسعه و حاكمیت قانون نظر بدهند و دسترسی های ویژه ای هم به تصمیم گیران داشته باشند، طبیعی است كه وضعیت ما نیز به این شكل رقم بخورد. این افراد فهم درستی از تاریخ نداشتند و اهل مطالعه هم نبودند؛ اما تصور اشتباهی را در اذهان مردم پدید می آوردند كه گویی ما پدیده منحصربه فردی هستیم. خیر، این گونه نیست. ما نیز ملتی مانند سایر ملل هستیم كه دچار خطا و اشتباه می شویم. شما در نظر بگیرید از انقلاب شكوهمند بریتانیا در 1648 تا زمانی كه زنان توانستند حق رأی به دست آورند، 200 سال طول كشید؛ یعنی در قدیمی ترین حكومت مشروطه دنیا 200 سال طول كشید تا زنان صاحب حق رأی بشوند.

تاریخ دموكراسی مهم است؛ اما متأسفانه كمتر به آن دقت می كنیم. حتی كشوری مانند سوئد، پس از كشور ما به زنان حق رأی داد. تاریخ دموكراسی و تاریخ حاكمیت قانون، تاریخی طولانی است. در آلمان كه یكی از باثبات ترین حكومت های دموكراتیك را دارد، حاكمیت قانون و دموكراتیزاسیون در مرحله سوم اتفاق افتاد؛ یعنی در ابتدا یك نظام اداری برآمده از ارتش آلمان بود، پس از آن حاكمیت قانون از بالا مطرح شد و در مرحله سوم بود كه دموكراسی در آلمان برقرار شد. این گونه نیست كه تصور كنیم مرتب در حال به تعویق افتادن دستاوردها و ... هستیم، ما در حال پشت سر گذشتن تجربیاتی هستیم و به همین سبب باید تجربه منحصربه فرد خود را پیدا كنیم؛ كمااینكه اندونزی، مالزی، تركیه، تونس و ... پیدا كردند. در تونس چه اتفاقی رخ داد؟ حزب النهضه تونس و آقای راشد الغنوشی كه در دهه 1980 از مخالفان دموكراسی بودند، با سكولارها ائتلاف كردند. این نشان دهنده نوعی بلوغ سیاسی است. این مهم نیست كه 30 سال پیش اتفاق افتاده باشد یا در سال های اخیر. همه پدیده ها و رخدادهای اجتماعی به همین صورت هستند. شما اگر با منطق آقای طباطبایی یا سكولارها بنگرید، به این نتیجه می رسید كه انقلاب اسلامی باید پیش از انقلاب مشروطه اتفاق می افتاد؛ اما ضرورتا نباید چنین باشد؛ چراكه در برخی تجربه ها، تحولات مذهبی پس از انقلاب های سكولار رخ داده اند. مصر نمونه اخیر آن است. اخوان مذهبی در پی حكومت سكولار مبارك سر كار آمد. تركیه هم در ابتدای دهه 2000 و با پیروزی اردوغان، تجربه مشابهی داشت. آنجا كه دیگر شریعتی نبود كه به قول طباطبایی مسیر طبیعی سكولار شدن در ایران را سد كند. علی رهنما در كتاب ارزشمند خودش نیروهای مذهبی در بستر حركت ملی، مفصل توضیح می دهد كه چگونه نیروهای مذهبی در واكنش به اتفاقات زمانه سیاسی شدند. مسئله اصلی این است كه باید نیروهای سیاسی-اجتماعی برای پیشبرد حاكمیت قانون شكل بگیرند. در ایران هنوز این ائتلاف شكل نگرفته است. به عصر مشروطه كه بنگرید، خواهید دید كه ما نیروهای روشنفكری داشته ایم؛ اما این نیروها با جامعه پیوند نخوردند. آقای ملكم خان و میرزا یوسف مستشار تبریزی با بازار و روحانیان پیوند نخوردند. همه جریانات درست مانند وضعیت امروز، یكدیگر را نفی می كردند. به این دلیل كه نیروها نتوانستند با یكدیگر كار كنند، ائتلاف برای مشروطه كردن قدرت شكل نگرفت. همه می خواستند به تنهایی كار را پیش ببرند. توده ای ها نیز با مصدق چنین كردند و او را همراهی نكردند؛ بنابراین مسئله این است كه ما از یك سو، ملتی استثنائی نیستیم كه چنین بیندیشیم كه عقب افتاده ایم و از سویی دیگر نیز اگر این گونه بیندیشیم كه هیچ ایرادی نداریم نیز درست نیست. در حقیقت ما در حال طی كردن یك تجربه تاریخی هستیم. كشورهای دیگر تجربه خاص خود را داشته اند و ما نیز تجربه خاص خود را خواهیم داشت. ما در حال به روزكردن تجربیات خود هستیم. نیروهای سیاسی گوناگون از اتفاقات درس می گیرند؛ اما باید منتظر باشیم و ببینیم آن ائتلاف چه زمانی رخ خواهد داد. مسئله اصلی همان ائتلاف است.

شما مشروط كردن قدرت را در چه شرایطی امكان پذیر می دانید و در چه شرایطی امكان پذیر نمی دانید؟ چه ادله ای در نفی یا اثبات آن سراغ دارید؟

مشروط كردن قدرت یك امر صرفا سیاسی نیست، بلكه پدیده ای چندبعدی است. پدیده ای صرفا اندیشه ای هم نیست. ما اگر 10 هزار كتاب درجه یك جهانی هم در باب حاكمیت قانون بنویسیم، به این معنا نیست كه در كشور حاكمیت قانون رخ خواهد داد. مسئله اصلی این است كه تعادل نیروهای سیاسی-اجتماعی سرنوشت جوامع را رقم می زند. شاید این حرف به یك معنا ماركسی است؛ اما از طرفی نیز می توان آن را وبری تلقی كرد؛ ازاین رو به صورت تلفیقی به این بحث می نگرم. مسئله اصلی تعادل نیروهاست. نیروهای سیاسی به معنای احزاب، نخبگان، فعالان سیاسی، روشنفكران، روزنامه نگاران، كانون وكلا، متخصصان و... نیروهای اجتماعی نیز به معنای فعالان مختلف اعم از محیط زیستی ها، فعالان كودك، فعالان حوزه زنان، نیروهای اقتصادی و... همه ذیل همین نیروهای اجتماعی هستند. سرمایه داران یا كسانی كه آنها را بخش خصولتی می نامیم. پولدارها، بانك دارها، صاحبان معادن و مؤسسات مالی. حاكمیت قانون به تعبیری كه داگلاس نورث می گوید، در مقطعی از تاریخ اتفاق می افتد كه زور حاكمیت به بخش خصوصی نمی رسد و درعین حال نیز بخش خصوصی نمی تواند دست به اسلحه برده و حاكمیت را وادار به عقب نشینی كند. دولت و نیروهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، در یك مقطع و زمانی به این جمع بندی می رسند كه باید فرمولی برای بازی داشته باشند؛ چراكه دیگر برایشان ممكن نیست كه مانند سابق ادامه دهند؛ بنابراین شكل ضعیفی از حاكمیت قانون یا مشروطه سازی قدرت- كه «حاكمیت قانون از بالا» نام دارد- را برقرار می كنند؛ یعنی در گام نخست، حاكمیت قانون برای همه مردم نیست. حاكمیت قانون در مرحله اول برای فعالان اقتصادی، اجتماعی و كسانی است كه آنها را عاملیت استراتژیك می نامیم؛ افرادی كه پول، نفوذ، شهرت و اعتبار داشته و اثرگذار هستند. در مرحله اول، حاكمیت قانون از بالا برای تنظیم رابطه حكومت با نیروهای فعال سیاسی، اجتماعی و اقتصادی است. اگر این اتفاق مانند دهه 1970 در مكزیك و هندوستان رخ داد، آن وقت ما وارد مرحله «قانون برای همگان» می شویم كه به مراتب طولانی تر است. در این مرحله می توان آلمان را مثال زد؛ اما هندوستان از دهه 70 به این سو هنوز وارد مرحله حاكمیت قانون برای همگان به معنای مشروط كردن قدرت نشده است. هنوز در آنجا حاكمیت قانون برای همه نقض می شود كه نمونه آخر آن نیز همین ماجرای اعطای شهروندی به غیرمسلمان ها بود؛ یعنی تبعیض آشكاری كه علیه مسلمان ها اعمال شد؛ بنابراین شما می بینید كه در مواردی چون هندوستان، مكزیك یا خود تركیه، حاكمیت قانون از بالا در دهه 1980 اتفاق می افتد. اقتصاد و سرمایه گذاری خارجی قاعده مند می شود اما شما هنوز rule of law (حاكمیت قانون برای همگان) را نمی بینید بلكه آنچه در حقیقت اتفاق افتاده، rule by law (حاكمیت قانون از بالا) است. تركیه كنونی نیز همین طور است. آقای اردوغان روزنامه نگاران را زندانی می كند و آقای دمیرتاش، رئیس حزب دموكراتیك خلق ها را به زندان می اندازد؛ اما در تركیه حاكمیت قانون از بالا وجود دارد، به این معنی كه شما در آنجا می توانید سرمایه گذاری كنید اما حاكمیت قانون برای همگان وجود ندارد. ما در ایران هنوز در آستانه مرحله اول هستیم؛ یعنی این بخش خصولتی كه از دهه 80 روزبه روز فربه تر و قدرتمندتر شده، به جایی رسیده كه امروزه دولت با این جریان باید قاعده بازی تعریف كند. قاعده بازی نیز همان حاكمیت قانون از بالا یا همان مشروط كردن قدرت خواهد بود. این گام اول است. در گام بعدی كه ممكن است 30 تا 40 سال به طول بینجامد، وارد دوره حاكمیت قانون برای همه یا همان rule of law می شویم.

اگر مفروض بگیریم كه مشروط كردن قدرت با انسداد مواجه می شود، در چارچوب شكلی از دولت تامه، چه مسیری برای توسعه ایران امروز می توان متصور بود. آیا می توان نسخه ای از توسعه به دست داد كه در چارچوب تداوم شكلی از دولت تامه در ایران قابل تحقق باشد؟

به نظرم مفهوم دولت تامه در باب ایران، مفهوم چندان رسایی نیست. اگر در اینجا منظور از انسداد، امتناع باشد، موافق نیستم؛ اما اگر منظور پدید آمدن نوعی بن بست موقت باشد، موافقم. به این معنی كه ما دچار بن بست موقتی شده ایم اما این موقتی بودن می تواند حتی50 سال یا بیشتر نیز باشد. در واقع در این دوران تعلیق به دنبال این هستیم كه فرمولی بیابیم؛ اما این فرمول شاید شكلی از لیبرال اتوكراسی در آلمان در زمان بیسمارك پیش از جنگ دوم جهانی باشد یا موارد دیگری مانند قطر، دوبی یا سنگاپور. به تعبیر فرید زكریا، این كشورها دموكراسی های غیرلیبرال اند اما حاكمیت قانون در این كشورها (حاكمیت قانون از بالا) وجود دارد. شكل آن حتی می تواند به صورت اقتدارگرا باشد . اگر منظور همان دولت پاتریمونیال یا پدرسالار باشد، این مدل دیگر در ایران وجود ندارد. شاید بتوان با تسامح گفت كه دولت رضاشاه دولت مطلقه بوده اما دیگر وجود خارجی ندارد. نیروهای سیاسی مختلف در حال مهار دولت هستند اما توانشان محدود است و زورشان به مشروط كردن قدرت نمی رسد؛ اما حضور و وجود دارند. جامعه مدنی، جنبش زنان، جنبش دانشجویی، فعالان كارگری، كانون وكلا، ناشران، اتحادیه ها، پزشكان، مهندسان و... همه و همه وجود دارند اما توان این گروه ها به حدی نیست كه دولت را وادار كنند به حاكمیت به وسیله قانون تن دهد؛ اما باید بین دو گامی كه پیش تر عرض كردم، تمایز قائل شویم؛ یعنی اگر كسی از من بپرسد كه در شش یا هفت سال آینده وارد مرحله «حاكمیت قانون برای همگان» می شویم، می گویم حتما نه! چراكه پیش نیاز و مقدمه دولت قانون برای همگان، حاكمیت قانون از بالاست؛ یعنی توافق سیاسی میان حكومت و نیروهای قوی شده سیاسی، اجتماعی و اقتصادی. این مقدمه مشروط كردن قدرت است؛ اما در شكل كنونی دولت در ایران نیز این امر شدنی است و هیچ امتناعی نیز وجود ندارد. اشكال حكومت ها چندان اهمیتی ندارد. شما «حاكمیت قانون از بالا» را در انواع حكومت ها از پادشاهی در قطر و عمان تا شكل جمهوری آن می بینید. در نتیجه نمی توان آن را مانعی جدی تلقی كرد.
منبع خبر:
55 آنلاین
   تاریخ: ۱۰:۰۴ - ۱۷/۰۶/۱۳۹۹   بازدید: ۵۵۳